- خوشحالم که بعد از ویار و حالت تهوه و ترش خوری ها که کمی به آدم حس و حال بارداری میداد ، حالا باز دوباره همون حال اومده سراغم اما با شکم کمی برآمده و تکون های ریزی شبیه ترکیدن خباب های بازی بچه ها و ذوق برای سونوگرافی این هفته که جنسیتش معلوم میشه .


- ناراحتم از اینکه  نتونستم باهاش درست حسابی صحبت کنم . کمی براش لالایی میخونم و قرآن و صدای اذان و بلند میکنم یا به علی میگم اقامه بگه که بشنوه. دلم میخواد خیلی کارهای بیشتر کنم. خیلی بیشتر برسم به خودم . مقوی تر . مویز و کندر بیشتر. دعا و نمازهای بیشتر... اما خب نمیشه!


- متعجبم! رقیق شدم. در آن واحد هم گریه میکنم هم خنده . مثلا به نبودن علی فکر میکنم و بغض میکنم مث دخترای لوس. علی میخنده بهم . منم خندم میگیره. کجا خودمو رها کردم انقدر ول شدم تو زندگی؟ کیف داره . بیخیال همه چی... شدم یه گوله حس ... میخوام بیشتر هم بشه .. دارم کیف میکنم با علی...هوای علی و داشتن.. حسودی نکردن به این و اون .. بیخیال دوری از خونه... حال مادربزرگ و پرسیدن...لوس بازی دراوردن و این حرفا 


- گیجم! این وسط هم علی از فرانکل در جستجوی معنی و خرید . انقدر که با سوالات فلسفی ذهنشو قاطی پاتی کردم... الان اونجام که میگه آدمایی که ول شدن توی زمان از بیکاری نه هدف دارن نه میتونن آینده ای و ببینن معنی ای ندارن ! این دقیقا منم . من ضعیف که هیچ هدفیبه ذهنش نمیرسه . یا اگه میرسه از حقارتش میترسه . جرات انجامشو نداره . کار بزرگ تو ذهن من جا نمیشه . چرا ؟ چون من به اندازش بزرگ نیستم. امیدوارم در این مدت بتونم تئوری قابل قبولی پیدا کنم . چیزی که بشه برای بچه هم تعریف کرد ...